حق داری
تو را با من چه کار است
تو زندگی خودت را داری ..
اما آن روز
که به زندگی من آمدی
و اصرار کردی ..
فکر نکردی
من هم زندگی خودم را دارم ،
تو آن روز
دست از سرمن بر نداشتی
تا کم کم
صدایت کردم
و دلتنگت شدم
... اما امروز ، من
دست از سر تو برمی دارم ،
زیرا گفتی :
زندگی خودت را داری
و شرمنده ای
..
دست از سرت بر می دارم
نه اینکه دلتنگت نباشم
نه ،
ته مانده ی غروری دارم
که نه خودم ،
بلکه خدا برایم حفظ کرده است ...
پیرمیکده * ب. م . ج. 92
نوشته شده در دوشنبه 93/2/15ساعت
11:17 صبح توسط shahyahyapiremeykade نظرات ( ) |
Design By : Pichak |